علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

سه داستانک

*معمولا صبحها موقع نماز خوندن ما زمان ِ سبک شدن خواب پسری و بالتبع شیر نوش جان کردنشونه (از روز اول تولد همون حول و حوش 5 و 6 برای شیر بیدار میشد، نزدیکای ساعت تولدش)، بیشتر اوقات اول همسرم بلند میشه تا اگر بر اثر سر و صدا پسری بیدار شد من کنار پسری باشم و تندی بهش شیر بدم(یا به قولی سریع دهنشو با شیر ببندم )، برخی روزها که شب زودتر خوابیده باشه و یا ما دیرتر برای نماز بیدار شده باشیم با اینکه همسرم دزدانه در رو باز و بسته میکنه و کلا سایلنت کاراشو میکنه یک دفعه میبینیم که پسری خیلی شیک و بی سر و صدا همونطور که دراز کشیده تو جاش، سرشو کمی میاره بالا و با یک خنده ملیح و با حالتی خشنود از گرفتن دزدمون به من نگاه میکنه و بعد سرشو میچرخونه به طر...
30 آذر 1392

صدا کن مرا صدای تو خوب است

تازگیها داستان داریم باهاش اساسی، اون هم داستان خنده دار، پشت سر هم و ممتد صدامون میکنه، "بابا   بابا  بابا"   "ماما  ماما ماما"، بعد ار هربار صدازدنش  بدون استثنا بهش جواب میدیم،اون هم با بله قربان گویی و جانم جانم گفتن، جالب اینکه هربار  بعد از اینکه صدامون میکنه و جوابش رو میدیم دیگه هیچی نمیگه، یعنی دقیقا به اندازه ادای یک واژه یا بیشتر مکث میکنه، و ما اون جای خالی رو خودمون و بر حسب شرایط و نوع حالت چهره و رفتار پسری پر میکنیم،  به قول همسرم کلی زحمت میکشه و صدامون میکنه بعد که میگیم "بله، چیه مامان؟ یا چیه بابایی؟"  تنها چیزی که باهاش روبرو میشیم سکوته . و  جالب اینجاست...
29 آذر 1392

سالگرد شروع با هم بودنمون

سلام امروز همسری مجبور شد بره اداره، نمیدونه خونه چه خبره ، البته میدونه امروز چه روزیه (حالا انگار چه خبره؟ خودم بدم اومد!  چه از خود راضی هستیم ما! )، از صبح مشغول پخت رولت بودم، بعدش هم با پسری رفتیم بیرون و  برا همسری هدیه خریدیم، طبق معمول تو ماشین خوابش برد. اما بهتر شدچون به کارهام رسیدم و غذا درست کردم و ... هدیه من رو هم همسرم یکشنبه شب، جلو جلو و به پیشنهاد خودش برام خرید(من خودم اینطور یبیشتر دوست دارم، البته  بگم از سورپرایز هم خیلی خوشم میاد، اما ترجیح میدم وقتی لباسی رو نیاز دارم خودم در انتخابش شریک بوده باشم). این هم همون رولتی که قولشو بهتون داده بودم، امیدوارم دلتون نخواد، راستی تو خواننده ها...
28 آذر 1392

سال های سرنوشت ساز

  سه سال ِ نخست تولد یا به قول بعضیها پنج سال نخست زندگی هر آدمی در شکل گیری شخصیت و خلق و خوهای او نقش بسیار مهمی ایفا میکند. و حالا منم و کوله باری از نگرانی، نگرانی در قبال انجام وظیفه ای بس دشوار، نمی دانم با رفتارم، کلامم و احساساتم در تعامل با این موجود ِ هنوز به طور کامل شکل نگرفته درحال تربیتِ چگونه انسانی هستم؟ به قول ریتای عزیز که جمله ای از نوشته اش  واقعا بر دلم نشست، آقای مهربانیها که این روزها در و دیوار شهرمان سیاه پوش مصیبتتان است، شما را قسم می دهم به طفل صغیر شش ماهه تان، و می گویم: ما ادب کردن و تربیت کردن بلد نیستیم، ما درست تربیت کردن را بلد نیستیم، به خودتان می سپاریمش، همواره دستش را (و ال...
27 آذر 1392

از کیک تا پیاز ...

تصمیم داشته باشی برای شانزده ماهگی پسرت رولتی رو بپزی که پودرش رو از هفته ها پیش خریدی، و بخواهی همزمان اون رولت رو به حساب سالگرد عقدت هم بذاری، بعد همون روز یکدفعه به سرت بزنه که پیازهای درشتی رو که هر کردومش برای مصرف یک وعده زیاده به پیاز سرخ کرده مبدل سازی، نتیجه میشه این که از ساعت 7 تا همین الان هم خودت و هم همسرت درگیر این پروژه میشین و آخرش هم به قول آقای همسر کل خونه بوی پیاز بر میداره و ایضا سر تا پامون، و این هم میشه شکل و شمایل حاصل دست رنج ِ مشترک.   پی نوشت1: برعکس همیشه که همسرم از پیشنهادات شیرینم استقبال مینمود امروز خودش گفت که پخت رولت رو  بذارم برای یک روز دیگه. پی نوشت2: امروز پسرمون 16 ماهه ش...
25 آذر 1392

16 ماهه ی قند آب کن ِ ما

پسر ِ 16 ماهه ی ما، نمیدونی چطور قند تو دلمون آب میشه وقتی:   وقتی ...کسی که اسمشو میگیم پیشت نیست یا خوراکی ای تموم میشه همراه با حرکت دادن دستهات به  سمت خارج از بدنت با صدای خوشگلت میگی: "نـــی" . وقتی...با دستهای کوچیکت برامون بوسه میفرستی، و چون هنوز یاد نگرفتی اونا رو به سمتمون هدایت کنی همینطوری همون جا جلو دهانت و زیر دستهات زندانی میشن . وقتی ... میون بازی و به طور نامتعارفی چیزی رو سرت میذاریم(سبد، عروسک یا هرچیز دیگه) سریع میگی: "ayn"  یعنی آیینه و بعدش میری سراغ آیینه و با پاهای کوچولوت سعی میکنی خودتو بهش برسونی و خودتو توش ببینی و بعد  به خودت و قیافه خنده دارت میخندی (راستی الان یادم افتاد که قبلتر ...
25 آذر 1392

چند راهی

سلام اومده بودم که از خودمون براتون بگم، از پنجشنبه و جمعه ای که گذشت، از سفر اصفهان، البته سفر همسرم، اومده بودم تا از یک  روز و نصفی بی حالی و بد اخلاقی و تب پسرک بگم، از ورم کردن لثه و معلوم شدن اثر دندونی که باعث اون حالاتش شده بود و ایضا علت نرفتنمون همراه همسرم، از دلتنگیهام بگم و ... اما تازه متوجه شدم که اینجا یه دنیای مجازیه، اینجا جایی نیست  که  با چند روز نبودن ما  و ننوشتنم ضرورتا کسی  نگران بشه، اینجا قرار نیست دل کسی برای ما بتپه، اینه که چند روزه یه کمکی دل سرد شدم، از نوشتن نه، از اینجا نوشتن، انگار اینجا بیشتر به درد اونهایی میخوره که از ارتباط نداشتن با اونی که دارن نوشتش...
24 آذر 1392